پیشنوشت: این یکی قصه است. اما از من رد شده تا واژهواژه، قصه بشود.
این روایتِ زندهماندن دخترم، ژاله است. نوزادی که موقع به دنیا آمدن به جای شنیدن صدای گریهاش، صدای ماما را شنیدم که زمان مرگ را به تیم پزشکان بدون مرز اعلام کرد.
من همان سالِ
خشکی که تابستانش همهجا
سیل آمد به یک تیم مستندسازی پیوستم که راهی زیباشهر بودند. یکی، دو هفته از سیل میگذشت ولی هنوز خبر میرسید که اوضاع روبراه نشده. قبل از رسیدن به ورودی شهر، از دستفروش جوانی که شم اقتصادیاش نیاز منطقه را تشخیص داده بود، سه جفت چکمه باغبانی خریدیم. چکمه به پای فیلمبردار و کارگردان تیم میخورد اما پای من تویش شنا میکرد. به روی خودم نیاوردم، یک مشت نایلون مچالهشده از صندوق ماشین پیدا کردم و تویشان چپاندم تا اندازه شوند. چکمهها تنها چیزی نبود که در آن سفر به من غالب شد، بیآنکه اندازهام باشد. گان سبزِ اتاق عمل که تقریباً روی زمین کشیده میشد و مادربودن هم از همین خیل بودند؛ این آخری به تنم زار میزد.
وقتی پرستارِ بخش سراسیمه دوید سمت اتاق عمل خوابم پرید. پشت سرش رفتم و از شیشهی گرد روی در، دزدکی داخل اتاق را تماشا کردم. باید گردن میکشیدم و چیز زیادی هم پیدا نبود اما یک ساعتی سرپا از پشت شیشه داخل اتاق را تماشا کردم. عاقبت چشمم به یک جفت پای صورتیِ خونآلود افتاد که از قوزک به دست پزشک آویزان بودند. چیز بیشتری نمیدیدم. آن جا توی آن اتاق عمل سرد، کسی متوجه منی که بیهوا در را باز کردم و گان پوشیده، نپوشیده، پریدم داخل نشد. روی تخت پر از پارچه و گازهای قرمزشده از خون بود. تلاش کردم نگاهشان نکنم ولی چشمم ناخودآگاه دنبال چیزی میگشت: نوزاد را نمیدیدم. دورش پر از آدمهای سبزپوشی بود که دستهایشان را تندوتند تکا ااا...
ادامه مطلبما را در سایت ااا دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 3baarg0 بازدید : 119 تاريخ : دوشنبه 13 تير 1401 ساعت: 7:31