ااا

ساخت وبلاگ
     کراچی بودیم، توی موزه ملی پاکستان. ایستاده بودم به تماشای شیوا. شیوا و برهما و باقی خدایان هندو. مجسمه ها و بت‌های تالار هندوئیسم پر بودند از نماد و جزئیات. معنی هر جزء هم توی تابلوی توضیحات کنار مجسمه آمده بود. گفته بود این یکی چهاردست دارد و پادساعتگرد که دنبال کنی دست اول رو به بالاست به این خاطر و دومی گل نیلوفر دارد به آن خاطر؛  دست سوم و چهارم هم یک طور دیگر. من همه را کامل می خواندم و توی مجسمه‌ها پیدایشان می کردم و جزئیات اثر به چشمم می‌آمد. من مخاطب متعهد موزه‌ها هستم.      هفته‌ی بعد از آن دوباره کراچی بودیم، توی فرودگاه. نیمه‌شب بود و فرودگاه خلوت بود و دستشویی‌اش هم خالی. فقط من بودم و زن نظافتچی که چرت می‌زد. دستم را که شستم نگاهی بهش انداختم؛ با حضور من بیدار نشده بود. دستشویی خشک و تمیز بود و معلوم بود به تازگی نظافت شده، شاید ده دقیقه پیش از اینکه خوابش ببرد. همان‌طور با دست‌های خیس ایستادم به تماشایش. چمباتمه زده بود روی صندلی پلاستیکی و تمام هیکل درشتش توی صندلی قالب گرفته بود. جرأت کردم و طولانی‌تر زل زدم: یک دستش زیر چانه، لپ‌اش را بالا آورده بود و چشمش جمع شده بود. دست دیگرش، زمخت و کارکرده، روی زانویش بود. لباسِ کار داشت و موهای مشکی صاف و روغن‌زده‌اش را گوجه کرده بود پشت سر. پاهایش را صلیب‌وار جمع کرده بود و دمپایی‌هایش زیر صندلی، ضربدری روی هم بودند. چرتش عمیق شده بود و با هر نفس، تمام این ترکیب به آرامی بالا می‌رفت و پایین برمی‌گشت. بالا، و پایین.      توی موزه ملی پاکستان، تالار آخر از آنِ مبارزان معاصر بود؛ یادگارهای محمدعلی جناح و یارانش پشت شیشه‌ها ردیف شده بود. موزه را از تالار پیشاتا ااا...ادامه مطلب
ما را در سایت ااا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3baarg0 بازدید : 92 تاريخ : جمعه 21 بهمن 1401 ساعت: 21:06

   راه می‌رویم و کیستی‌مان خرت‌خرت زمین را جارو می‌کند. خواستی بالای سر ببرش و به آن افتخار کن، نخواستی بیندازش زمین. فرقی نمی‌کند. هویتت، این آویزان‌ترین وصله‌ی تنت، دنبالت می‌آید. فرار کن از خودت یا جار بزن خودت را؛ چه توفیری دارد؟ قبیله‌ت داغ پیشانی‌ات است. تو ساکتی؟ رنگ پوستت که داد می‌زند. گمان کردی بی‌نشانه آمدی؟ پرچم سرت کرده‌ای زن.    چه بگذارم از خودم که فقط از خودم باشد؟ از این درون انسان‌وارم؟ چه نشان بدهم که بری باشد از هرچه بیرون از من و وصله‌ی من است؟ چگونه ابراز شوم که قضاوت نشوم؟ دهان که باز کنم لو رفته‌ام. تنها می‌توانم سکوت کنم؛ اشک بریزم، لبخند بزنم یا آه بکشم. هرچه بیش از آن، فاشم می‌کند. حرفم را زیر سایه‌اش می‌کشاند.     دلم می‌خواست می‌توانستم بندم را، هویتی که ساخته‌اند و ساخته‌ام را، کیستی‌ام را، سخت در آغوش بکشم و بپذیرم. که فریاد بزنم: «من از آن روز که در بند توام، آزادم». ولی نمی‌توانم. صدایم می‌لرزد و تردید روی زیر و بم کلمه‌ها جولان می‌دهد. آخر آن‌قدر با چشم‌بند مرا گردانده‌اند که چشمم سیاهی و سرم گیج رفته؛ نمی‌دانم آزادی کدام است، بند کدام. مثل همان لحظه‌ای که یک روز کسی توصیفش کرد و با آنکه روی زمین سفت ایستاده بودم زیر پایم خالی شد. گفت: یک لحظه‌ای از غرق شدن هست که نمی‌فهمی برای اینکه به سطح آب برسی و دوباره نفس بکشی، باید کدام‌ طرف شنا کنی؛ نمی‌توانی سطح و قعر را تشخیص بدهی.    چه قدر دلم می‌خواهد باورم ‌شود که یک لحظه‌ای، یک جایی از زندگی هم هست که بالاخره می‌توانی تشخیص دهی.دلم می‌خواهد باور ‌کنم، چون پس از یک عمر عجز و هزار گامِ مردد، استحقاق این یکی را داریم. ااا...ادامه مطلب
ما را در سایت ااا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3baarg0 بازدید : 71 تاريخ : جمعه 21 بهمن 1401 ساعت: 21:06

     پشت وانت، تنگ یکدیگر نشستیم. ماشین را سفت چسبیده بودیم که با تکان‌های پستی و بلندی نخلستان پرت نشویم. با آن سرعت بارها نزدیک بود سر و صورتمان به شاخه‌های بلند و برگ‌های نوک‌تیز نخل‌ها بگیرد. ماشین جایی میان آن ناکجا نگه داشت. چراغ‌های جلو خاموش شد و ماندم در سیاهی غلیظ شب. به بالا اشاره کردند و گفتند: حالا تماشا کن.      همه چیز آن شب شبیه خواب است. گاهی به سرم می‌زند که نکند خواب دیده‌ام. چند سال گذشته و قدرت تشخیص واقعیت از خیال برایم کم شده. یکی از آن شب‌های سفر بود که از خستگی کم می‌ماند گریه‌ام بگیرد. از خروس‌خوان تا عصر مدرسه بودیم و کلاس پشت کلاس درس داده بودیم. شبش خانواده‌ی یکی از دانش‌آموزها دعوتمان کرده بود. پدر خانواده آمد دنبالمان. با یک ریش خاکستری‌ بلند و کلاه کوچک و لباس محلی، هر دو‌ سفید؛ سفره‌ی رنگین و شام تند و شیرچای بعدش را خاطرم نیست اما به روال مهمانی‌های بلوچی احتمالاً ضیافت، همین بوده. نزدیک نیمه‌شب که آماده‌ی برگشت به خانه‌ی معلم بودیم، پدر گفت قبل از برگشتن یک جایی ببرمتان. دخترهایش ذوق کردند. ما بی‌خبر، دل دادیم به این ماجراجویی شبانه. آن سال‌ها کارمان همین بود: بی‌خبر دل‌دادن.            آن شب سرم را که بالا گرفتم هزار و صد ستاره ریخت روی صورتم. ماتم برد و خستگی از سرم پرید. راه شیری از مسیر خانه‌ام واضح‌تر بود. محو چراغانیِ آسمان بودم که دخترک‌ خانواده دستم را کشید و تا پای یک برکه‌ی کوچک برد. آب زلال بود و خنک. دخترک برگشت سمتم و سرش را با غرور شاه‌دخت‌ها بالا گرفت. گفت: «پدرم میگه من ملکه‌ی این برکه‌ام». در تاریکی محض نیمه‌شب، در خنکای آن نخلستان آبا ااا...ادامه مطلب
ما را در سایت ااا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3baarg0 بازدید : 89 تاريخ : دوشنبه 13 تير 1401 ساعت: 7:31

   نگران بودم که حس خانه‌ی پدربزرگ را از دست بدهم. برای همین بود که نمی‌خواستم ساکن این خانه شویم. این خانه بو داشت، صدا داشت، جریان و زمان‌بندیِ امور داشت. حتی در فضایش یک جور رنگِ سپیای غالب داشت؛ همان که عکس‌ها را قدیمی می‌کند. می‌ترسیدم ساکن این خانه شویم و بو و رنگ و صدا و جریانِ جاری درش را از دست بدهم. خیال می‌کردم اگر از دستش بدهم، هیچ‌وقت برنگردد و هیچ‌وقت نتوانم آن اجزا را، از زمان سکونت خودمان در خانه تمییز دهم. مثل یک نسیم خوش‌عطر که نمی‌دانی از کدام سمت می‌وزد و می‌ترسی به هرجهت بروی از دستش بدهی. ذهنم در کودکی باید و نبایدی داشت که مرزها در آن حکم خط قرمز داشتند. مرزها نباید جابجا می‌شدند، سرزمین‌ها و فضاها نباید وسیع یا تنگ‌تر از چیزی می‌شدند که قرار بود باشند. هرکس باید در خانه‌ی خودش زندگی می‌کرد. هر خانه باید بوی خودش را می‌داشت. هر بو باید شدت و کیفیت سابقش را حفظ می‌کرد. تغییر هر کدام، به‌هم‌ریختن مرزهای ذهنی‌ام بود و به چشم‌برهم‌زدنی من را بی‌خانمان می‌کرد. ذهنم فقط در کودکی نبود که چنین باید و نبایدی داشت؛ نوجوانی هم همین بود. جوانی هم همین بود. حتی همین حالا هم همین است. همین حالا اکراه دارم از تغییر، از زیرورو شدن. از ازدست‌دادنِ آنچه به آن عادت کرده‌ام. از مناسبات نو، دستورالعمل‌های جدید، قراردادهای بی‌سابقه.      مقاومت من برای سکونت در این خانه تأثیری در تصمیمات نداشت، و البته هیچ موقع هم ابراز نشد. یک امتناع و بحث و جدال درونی بود که منطقش با منطق بحث‌های بیرونی در گفتگوهای آدم‌ها با یکدیگر نمی‌خواند. نهایتاً بروزش، فقط نوعی بی‌تفاوتی نسبت به آمدن یا نیامدن به این خانه شد. ما نقل مکان کردیم؛ یعنی خودمان را برداشتیم آ ااا...ادامه مطلب
ما را در سایت ااا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3baarg0 بازدید : 115 تاريخ : دوشنبه 13 تير 1401 ساعت: 7:31

پیش‌نوشت: این یکی قصه است. اما از من رد شده تا واژه‌واژه، قصه بشود. این روایتِ زنده‌ماندن دخترم، ژاله است. نوزادی که موقع به دنیا آمدن به جای شنیدن صدای گریه‌اش، صدای ماما را شنیدم که زمان مرگ را به تیم پزشکان بدون مرز اعلام کرد. من همان سالِ خشکی که تابستانش همه‌جا سیل آمد به یک تیم مستندسازی‌ پیوستم که راهی زیباشهر بودند. یکی، دو هفته از سیل می‌گذشت ولی هنوز خبر می‌رسید که اوضاع روبراه نشده. قبل از رسیدن به ورودی شهر، از دست‌فروش جوانی که شم اقتصادی‌اش نیاز منطقه را تشخیص داده بود، سه جفت چکمه باغبانی خریدیم. چکمه به پای فیلمبردار و کارگردان تیم می‌خورد اما پای من تویش شنا می‌کرد. به روی خودم نیاوردم، یک مشت نایلون مچاله‌شده از صندوق ماشین پیدا کردم و تویشان چپاندم تا اندازه شوند. چکمه‌ها تنها چیزی نبود که در آن سفر به من غالب شد، بی‌آنکه اندازه‌ام باشد. گان سبزِ اتاق عمل که تقریباً روی زمین کشیده می‌شد و مادربودن هم از همین خیل بودند؛ این آخری به تنم زار می‌زد. وقتی پرستارِ بخش سراسیمه دوید سمت اتاق عمل خوابم پرید. پشت سرش رفتم و از شیشه‌ی گرد روی در، دزدکی داخل اتاق را تماشا کردم. باید گردن می‌کشیدم و چیز زیادی هم پیدا نبود اما یک ساعتی سرپا از پشت شیشه داخل اتاق را تماشا کردم. عاقبت چشمم به یک جفت پای صورتیِ خون‌آلود افتاد که از قوزک‌ به دست پزشک آویزان بودند. چیز بیشتری نمی‌دیدم. آن جا توی آن اتاق عمل سرد، کسی متوجه منی که بی‌هوا در را باز کردم و گان پوشیده، نپوشیده، پریدم داخل نشد. روی تخت پر از پارچه و گازهای قرمزشده از خون بود. تلاش کردم نگاهشان نکنم ولی چشمم ناخودآگاه دنبال چیزی می‌گشت: نوزاد را نمی‌دیدم. دورش پر از آدم‌های سبز‌پوشی بود که دست‌هایشان را تندوتند تکا ااا...ادامه مطلب
ما را در سایت ااا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3baarg0 بازدید : 119 تاريخ : دوشنبه 13 تير 1401 ساعت: 7:31

در بیست و پنج سالگی نشستم به تماشای مصرف مواد مخدر.دستم‌ را زدم زیر چانه‌ام و از ابتدا تا آخرش، تا آنجا که ته‌مانده‌ی بسته را مچاله می‌کند می‌اندازد در آتش جلوی پایش، تماشا کردم.اتوبوس بیست دقیقه‌ای د ااا...ادامه مطلب
ما را در سایت ااا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3baarg0 بازدید : 115 تاريخ : سه شنبه 6 اسفند 1398 ساعت: 21:56

من خمیازه‌ی جلسه‌های متوالی‌ام، پوست پرتقال‌های جلسه مدیران دور سر من حلقه می‌شود. من عددم، رقمم، اکسل‌های متعددم. من اعتبارم؛ انباشته می‌شوم پشت فعالان مدنی. من روبان قرمزم. قیچی می‌شوم، افتتاح می‌شو ااا...ادامه مطلب
ما را در سایت ااا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3baarg0 بازدید : 125 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 6:13

از همه‌ی آن روزهای غریب، یک روز، نه، یک دقیقه به من سنجاق‌تر شده. به پیراهنم سنجاق نشده، به تنم شده؛ برای همین هم هست که این خاطره، خونی‌ست. برای همین که رو به جاده‌ی منتهی به بندِ امیر، بدون اینکه سر ااا...ادامه مطلب
ما را در سایت ااا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3baarg0 بازدید : 123 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 6:13

آهای آقای جاافتاده‌ی عینک ذره‌بینی موسفیدکرده!هیچ‌وقت این را نمی‌خوانی. ولی ازت ممنونم. ممنونم که پشتِ اعتراضم به پانصد تومان‌ کرایه اضافه گرفتنِ راننده درآمدی. ممنونم که وقتی به اعتراض پیاده شدم، رو ااا...ادامه مطلب
ما را در سایت ااا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3baarg0 بازدید : 145 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 6:13

به کودکی که دیروز متولد شده. تو اولین نیستی. پنجمین نوه‌ای. ما بزرگ شدن نوزادان را از بحریم. هضم اینکه تو این اندازه کوچکی یا باور اینکه تو همانی هستی که نه ماه از روی شکم مادرت تصورت می‌کردیم، کار س ااا...ادامه مطلب
ما را در سایت ااا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3baarg0 بازدید : 130 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 6:13